بــــــه تـــــــــدبیــــــــــرش اعتــــــــــماد کـــنــــــ ...(پست ثابت)
- ۲۰ نظر
- ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۴۸
و امروز روز ظهورت است ...
بس است دیگر ...
ابرهای سیاه به قدر کافی غریده اند ! باد به قدر کافی یا زوزه هایش دلمان را لرزانده ! پس کی می آیی ؟
امروز هوا آفتابیست... دیشب باران بارید، بارید و بارید. آنقدر که تمام زمین و آسمان و هرآنچه در این دو هست را شست و پاکیزه گرداند...
از صبح که دعای عهد میخواندم هوا آفتابی شد... امروز هنگامه ی دیشب برپا نیست... همه چیز مهیاست...پس منتظر چه هستی؟! بیا دیگر!
مولا ! به خدا سوگند دیگر تحمل دیدن و شنیدن آشوبی دوباره را ندارم. بیا و کار را یکسره کن...نکند روزی بیایی که دیگر نباشم... بیایی و نبینمت، چه کنم ؟
ای عدل وعده داده شده! ای فخر آسمان و زمین! مولای من! امروز روز ظهورت است...
هر روز، روز ظهورت است...بیا و ما را از این روزمرگی برهان!
ای مظهر جلال و عظمت الهی! بیا!
کجای دنیا مظلومی گریست ، نالید ، زجه زد ، که اینچنین می گریی؟
تو را چه شده که اینگونه شده ای؟
دلم برایت می سوزد آسمان !
نامه رسان انسان ها شده ای ...!
در آنسوی دنیا ، دلی میشکند ، یتیمی می گرید ، بیچاره ای ناله میزند و تو در این سوی دنیا به قدری می غری و
می گریی که تاب و توانی برایت نمی ماند !
چرا این مسئولیت را پذیرفتی ؟! آخر ، دیدن غم و غصه ی مردم و گریستن به حال زارشان چه نصیبت میکند که اینچنین به این کار شوق داری ؟!
مأموری و معذور ؟؟! مأمور چه کسی ؟؟! خدا ؟ از برای چه ؟؟! که آگاه کنی این جماعت خفته و به ظاهر بیدار را ؟؟!
نه جانم ! در اشتباهی ! اینجا عشق را در گاوصندوقی گذاشته اند ، درش را هم قفل کرده و در گوشه ای رهایش کردند تا خاک بخورد ! اینجا عشق را با بهانه های علمی من درآوردی خود تعبیر میکنند و پاپی اش نمیشوند !
اینجا خیلی وقت است انسانیت مرده ! اینجا به بهانه ی علمشان و به بهانه ی پیشرفت به ظاهر علمیشان شهر را که سهل است ! پایش بیفتد کشوری را قتل عام میکنند ! عزیزم !اینجا آشفته بازار است !
بارش آب که چیزی نیست ! برای این جمعیت توجیحش چون آب خوردن آسان است ! تو خون هم گریه کنی با دلایل علمی توجیحش میکنند !
اینجا آشفته بازار است ! برخود زیاد سخت نگیر ! کم کم عادت میکنی !
نگاهم رو به توست
دستانم را بالا میگیرم و سرم را رو به آسمان...
مگر میشود با تو حرف زد و به آسمانت خیره نشد؟!
اصلا میدانی چیست؟!
من با نظاره ی آسمانت یاد تو رو به یاد میاورم...
آسمانت عظمتت را به یادم میاورد...
باران شروع به باریدن میکند...
بند نمی آید ، شدت میگیرد...
ببار باران...
ببار...
بوی زنانگی ات را به باد نسپار...
مردان شهر به باد میدهند مردانگیشان را...
کاش به جای دلم گلویم تنگ میشد...
هوا نمیرسید و خلاص...
دختری که بشه تک تک اعضای بدنشو سایز بندی کرد مال این مرز و بوم نیست
دختر ایرانی پر نجابته...
این وصله ها بهش نمیچسبه...
از عشق های امروزی داستانی به بلندای شنگول و منگول هم نمیتوان نوشت
چه برسد به شیرین و فرهاد...
کاش باز معلمی بود و انشایی میخواست...
روزگار خود را چگونه میگذرانید؟
تا چند خط برایش دردودل کنم...
ز دنیایی که مردانش ز نامردی عصا از کور می دزدند...
قبل از شهادتش به مادرش میگفته : جنازه ام را که آوردند یه وقت هول نکنی!بیهوش نشیا!
چــــــادرتــــــ را هم محکـــــم بگـــــــیر...!
تو چه با غیــــــرتـــــ نگران چـــــــادر مـــــــادرتــــــــ بودی و برخی مردان شهر من چه راحت تر خودشان چــــــــادر از سر زنانشان برداشتند...!
من از گفتن شرمنده ام شرم دارم!